يونجا يئييب مشروطيت آلميشيق
دكتر محمدحسن پدرام
كهنسالان تبريزي موقع روايت از انقلاب مشروطه، به فرزندان خود ميگويند: بيزيم اجداديميز و بويوك بابالاريميز، يونجا يئييب مشروطيت آليبلار. يعني اجداد ما يونجه خورده و مشروطه گرفتهاند. روايت مزبور در بين مردم تبريز و آذربايجان به صورت ضربالمثل درآمده و دهان به دهان ميگردد. اما، آيا واقعاً مردم تبريز در راه رسيدن به مشروطه و سرنگون كردن رژيم استبدادي به آن اندازه جانفشاني و ايثار كردهاند كه در زمان محاصره شهر از طرف نيروهاي دولتي، جهت سير كردن شكم خود و فرزندان خود به يونجه خوردن روي آوردهاند!؟ جهت روشن شدن بهتر اين موضوع و يافتن پاسخ مستند و مستدل، صفحات تاريخ پرافتخار آذربايجان را ورق ميزنيم تا جواب سئوالمان را از راويان و تاريخنگاران مشروطه بگيريم.
بنا به روايت سيدحسن تقيزاده: «با بسته شدن راه تبريز و جلفا كه آخرين راه باز بود محاصره شهر از طرف قواي شاه كامل گرديد و چهار ماه بيشتر اين حالت محاصره دوام يافت و به تدريج عرصه بر اهالي شهر تنگ و زندگي خيلي خيلي سخت شد و كمكم يك دكان نانوايي يا بقالي يا هر نوع خواربارفروشي باز نماند و گرسنگي و قحطي بسيار شديد و هولناكي روي داد كه مردم فقير در كوچهها ميمردند و شايد اگر دو سه هفته ديگر يعني مثلاً تا آخر ماه ربيعالثاني 1327 اين حال دوام ميكرد كشتار عام پيش ميآمد يا به هر حال نفوس زيادي از قحطي تلف ميشدند. ولي مردم تحمل و مقاومت كردند. در همسايگي خانه ما تاجري مشروطهطلب بود يك روز گفت كه در كوچه خودمان ديدم شخصي فقيري را كه نشسته و يونجه ميخورد. در آن اوقات غالب مردم يونجه ميخوردند و آن هم به آساني و وفور بدست نميآمد. از وي پرسيدم كه داداش چه ميكني، گفت: حاجي آقا يونجه ميخوريم و اگر يونجه هم تمام شد برگ درختها را ميخوريم و اگر آن هم تمام شد پوست درخت را ميخوريم و دمار از روزگار محمدعليشاه درميآوريم»(1)
حاجاسماعيل اميرخيزي با عنوان «تبريز در چه حال است؟» وضعيت آن روز مردم تبريز را چنين نوشته است: شرححال تبريز و تبريزيان سخت اسفانگيز و يأسآور است و اغلب مردم در نهايت پريشاني روز را به شب و شب را به روز ميآورند و رؤساي قوم نيز سخت مضطرب و متوحش هستند و نميدانند عاقبت امر به كجا منتهي خواهد شد. اين وحشت و اضطراب كه بر دلها استيلأ يافته بود از غرش توپ و تفنگ دشمنان و حملات متواليه ايشان نبود زيرا مجاهدين غيور چون كوه آهنين در مقابل حملات دولتيان مقاومت ميكردند و مهاجمين را شكست ميدادند، اين نگراني و تشويش تنها از جهت كمي آذوقه بود. براي آن كه چگونگي امر به خوبي روشن شود بايد اندكي به تفصيل پرداخت. در تبريز و ساير شهرهاي آذربايجان از قرنها پيش معمول و مرسوم بوده كه اغلب مردم اعم از اعيان و تجار و كسبه به استثناي اشخاص بياستطاعت آذوقه ساليانه خود را از قبيل گندم و آرد و قورمه و روغن و حبوبات در فصل پائيز تهيه ميكردند و اكنون هم آن ترتيب از بين نرفته است و تا فصل بهار چيزي از بازار نميخريدند مگر آن چيزهايي كه بايستي روزانه خريداري شود مانند ميوه و شير و كره و گوشت تازه و امثال آنها. ولي اشخاص غيرمتمكن كه نميتوانستند آذوقه ساليانه يا چند ماهه خود را تهيه كنند مجبور بودند كه مايحتاج خود را هر روز از بازار بخرند تا سال را به آخر برسانند. در سال 1327 نه انجمن توانست غله يك ساله را به دست بياورد و نه مردم شهر. براي تأمين خوراك روزانه اهل شهر در حكم آن روز كه يك ماه از بهار گذشته بود لااقل روزي صد و پنجاه خروار آرد لازم بود كه به نانواها داده شود تا بوانند شهر را از حيث نان اداره كنند در صورتي كه در اوايل ارديبهشت ماه در انبار دولتي از گندم و جو بيش از هزار و پانصد خروار غله موجود نبود و اگر به جاي يكصد و پنجاه خروار متصديان امر از ناچاري به صد خروار نيز قناعت ميكردند بعد از پانزده روز چه ميتوانستند بكنند و شهر چه حالي پيدا ميكرد خدا ميداند. و اگر فرض كنيم پس از اتمام شدن غله اعضاي انجمن با پيشروان ملت صلاح در آن ميديدند كه دست نياز به سوي اشخاصي كه هنوز آذوقه ساليانه ايشان تمام نشده باز كرده و ايشان را به جبر و تحكم و يا ميل و رضاي خودشان حاضر ميكردند كه بقيه آذوقه خود را در بين مردم تقسيم كنند آن هم تنها ده روز ميتوانست خوراك مردم را تأمين كند. باز بعد از بيست و پنج روز يا يك ماه چه ميتوانستند بكنند. به علت اين تصورات و پيشبينيها بود كه سران ملت شب و روز دست از تشبثات برنداشته در پي چاره ميگشتند و به هر وسيلهاي كه به نظرشان ميرسيد توسل ميجستند. ازجمله تشبثات انجمن يكي هم اين بود كه مأمورين دول خارجه را وا ميداشتند كه به سفارتخانههاي خود در تهران تلگراف كرده وضع شهر را اطلاع دهند بلكه بتوانند در اثر مذاكره با دولت چند روزي راه آذوقه را باز گزارند.
مرحوم ميرزاحسين واعظ نقل ميكرد كه روزي با چند نفر به كنسولخانه آلمان رفته و دفتر شكايت باز كرديم و آنچه از استاد پير به خاطر داشتيم گفتيم ولي اثري نكرد و بالاخره من گفتم كه شما نيز مانند ما خواهيد بود اگر روزي نان پيدا نكرديد چه خواهيد كرد؟! اندكي به فكر فرو رفت، پس از چند دقيقه كتاب را كنار گذاشت با كمال خونسردي گفت: سيب زميني، ميخوريم.
بايد دانست كه در آن روزها چه اشخاص آبرومندي كه شبها گرسنه ميخوابيدند و چه كساني كه نتوانسته بودند ناني به دست بياورند و با علف و يونجه خوردن سد جوع ميكردند، بدبختانه بيچارگان راه به بيابان نيز نداشتند كه اقلاً شكم خود را با خوردن علف سير كنند و هركسي كه در خانه خود كمابيش آذوقه داشت او هم نميتوانست با خاطر آسوده فرزندان و اهل و عيال خود را دور خود جمع كرده شام يا ناهاري بخورد زيرا ناله جانسوز بچگان گرسنه همسايگان تاب و توان از وي ميربود، چه بسا اشخاصي كه اگر لقمه ناني به دست ميآوردند چون خيال فرداي خود را ميكردند از كثرت تأثر گلوگير ميشدند.
اين را نيز ناگفته نگذاريم كه در آن روزهاي سخت بعضي از اشخاص متمول پاكدل بودند كه از طريق مواسات و مساوات منحرف نشده حتيالمقدور به همسايگان و بينوايان مساعدت ميكردند ولي اين مساعدتها نميتوانست پاي از گل و خار از دل برآورد.
باري كارد به استخوان رسيده بود و روز به روز آثار و علائم بدبختي بيشتر نمودار ميشد و تشبثات اعضاي انجمن و مذاكره با كونسولهاي خارجه مخصوصاً با كونسول روس و انگليس منتج نتيجه نشد»(2)
احمد كسروي وضعيت دردناك آن روز تبريز را چنين نوشته است: گرسنگي در شهر افزون ميبود، از نيمههاي فروردين كونسولگريهاي روس و انگليس، با دستور سفارت خانههاي خود از تهران، بار ديگر با آزاديخواهان تبريز به گفتگو پرداخته به ميانجيگري كوشيدند. ايشان اميد ميداشتند كه آزاديخواهان از فشار گرسنگي در شهر، در پي مشروطه نبوده آسانتر رام خواهند شد. ليكن ايشان سر رام شدن نميداشتند، و پس از گفتگوها براي آشتي چنين پيشنهاد كردند: 1 ـ شاه مشروطه را بپذيرد 2 ـ كسي را به گناه مشروطهخواهي نگيرند (عفو عمومي) 3 ـ همه سپاهيان از پيرامون شهر (تبريز) برخاسته و پراكنده شوند. 4 ـ آزاديخواهان تفنگ و ابزار جنگي كه از خودشان ميدارند نگه دارند. 5 ـ والي كه براي آذربايجان فرستاده ميشود با آگاهي از خود مردم باشد. محمدعليميرزا اين درخواستها را نپذيرفت زيرا اميد داشت شهر از گرسنگي ناگزير خواهد شد درهاي خود را به روي دولتيان باز كند»
بنا به نوشته كسروي: «در اين ميان كونسولها بيكار نايستاده سفارتخانههاي خود را در تهران آسوده نميگذارند و چنان كه گفتيم ترسهاي بيجا از خود مينمودند. ما چون كتاب آبي را ميخوانيم ميبينيم مستر راتسلا گاهي آگاهي داده كه بيم ميدارد گرسنگان به كنسولگريها بريزند و به تاراج پردازند. ما نميدانيم اين دروغها از بهر چه بوده؟ اين يكي از سرافرازيهاي ايرانيان است كه در سختيها و آشوبها بيش از همه به نگهداري بيگانگان كوشند. روز بيست و ششم فروردين نمايندگان باهم نشسته و كنسولهاي روس و انگليس را نيز به آنجا خواندند و به ميانجيگري ايشان به محمدعليميرزا چنين پيشنهاد كردند: از جنگ جلوگيري شود و شاه دستور دهد عينالدوله روزانه يكصد و پنجاه خروار گندم به نام بينوايان به شهر روانه كند، و كونسولها پابنداني كنند كه از آن گندم چيزي به مجاهدان و آزاديخواهان داده نشود، و چون بدينسان آرامش رخ داد انجمن به همدستاني آزاديخواهان رشت و اسپهان و ديگر شهرها با دربار به گفتگو پرداخته كشاكش را به پايان رساند. ولي محمدعليميرزا سر فرود نياورد. (3)
تقيزاده نوشته است: «در تبريز در اثر محاصره بسيار شديد، قحطي آذوقه پيش آمد و روز به روز شديدتر شد. نانواييها بسته شد و غله و حبوبات و غيره ناياب شده به حدي كه كمكم ديگر مردم بيغذا ميماندند و به تدريج ميمردند و از گرسنگي در كوچه و خيابانها ميافتادند. ولي مقاومت و جنگ با قشون استبدادي محمدعليشاه كه تبريز را محاصره كرده بود هنوز مداومت داشت البته قدرت كار و اداره جنگ و غيره دست ستارخان بود»(4)
بنا به نوشته محمدسعيد اردوبادي موقع اعدام شيخ سليم «كور علسگر» كه از خوانندگان كوچه و بازار و از مخالفين سرسخت و ناآگاه مشروطه بود جهت تمسخر شيخ شهيد و بدبين كردن مردم به انقلاب مشروطه جريان يونجه خوردن مردم را به نظم كشيده و با آواز ميگفت:
«وئرهجك يوخسولا بير ياغلي چورهك مشروطه
پلووون هر دويوسي بيرجه چَرهك مشروطه
يئييهجك دادلي كابابلار فقرا
يوينونو ايمهيهجك وارليلارا
آخيري يونجا يئديك شام و ناهار
تاپماديق بيرجه تَرهك مشروطه»(5)
ستارخان خاطرات تلخ خود را از دوران محاصره تبريز چنين روايت كرده است: من هيچ وقت گريه نميكنم چون اگر اشك ميريختم آذربايجان شكست ميخورد و اگر آذربايجان شكست ميخورد ايران زمين ميخورد. اما در جريان مشروطه دو بار آن هم در يك روز اشك ريختم. حدود 9 ماه بود تحت فشار بوديم، بدون غذا، بدون لباس، از قرارگاه آمدم بيرون... چشمم به زني افتاد با بچهاي در بغلش. ديدم كه بچه از بغل مادرش پايين آمد، چهار دست و پا رفت به طرف بوته علف. علف را از ريشه درآورد و از شدت گرسنگي شروع كرد خاك ريشهها را خوردن. با خودم گفتم الان مادر آن بچه به من فحش ميدهد و ميگويد: ستارخان ما را به اين روز انداخته است. اما مادر كودك آمد بچهاش را بغل كرد و گفت: عيبي ندارد فرزندم، خاك ميخوريم اما خاك نميدهيم. آنجا بود كه اشكم درآمد».
منظور شيرزن تبريزي از اين جمله كه «خاك ميخوريم اما خاك نميدهيم» اين است كه اگر علف هم پيدا. نكرديم خاك ميخوريم اما از مشروطهخواهان حمايت ميكنيم و اجازه نميدهيم كه دشمن قدم به خاك ما بگذارد به خاطر آن بود كه اشك از چشمان سردار آزادي سرازير ميشود.
استاد ناهيديآذر نوشته است: با محاصره تبريز كودكان و زنان بسياري طعمه ديو مهيب گرسنگي شدند. فرخي يزدي از زبان مادري كه در سوگ فرزند نوجواناش كه در اثر گرسنگي كشته شده است چنين ميسرايد:
اردوي ستم خسته و عاجز شد و برگشت
برگشت نه با ميل خود از حمله احرار
ره باز شد و گندم و آذوقه به خروار
همي وارد تبريز شد از هر در و هر دشت
از خوردن اسب و علف و برگ درختان
فارغ چو شد آن ملت با عزم و اراده
آزاده زني بر سر يك قبر ستاده
با ديدهاي از اشك پر و دامني از نان
لختي سر پا دوخته بر قبر همي چشم
بيجنبش و بيحرف چو يك هيكل پولاد
بنهاد پس از دامن خود آن زن آزاد
نان را به سر قبر، چو شيري شده در خشم!
در سنگر خود شد چو بخون جسم تو غلطان
تا ظن نبري آنكه وفادار نبودم
روح تو گواه است كه بوئي نبُد از نان
ميگفت: تو از گرسنگي ديده به بستي
من عهد نمودم كه اگر نان به كف آرم
اول به سر قبر عزيز تو بيارم
برخيز كه نان بخشمت و جان بسپارم
تشويش مكن! فتح نموديم پسر جان
اينك به تو هم مژده آزادي و هم نان
و آن شير حلالت كه بخوردي ز پستان
مزد تو كه جان دادي و پيمان نشكستي.
ناهيديآذر در ادامه نوشته است: كهنسالان تبريزي اين داستان را به نوعي ديگر نقل ميكنند: پس از آن كه راه آذوقه بر روي حصاريان تبريز باز شد و مردم از خوردن يونجه و شنگ فارغ شدند، مادري كه فرزندش در اثر گرسنگي كشته شده بود، آشي ميپزد و آن را به گورستاني كه نوجوان مجاهدش در آنجا آرميده بود، ميبرد و ظرف آش را بر سر گور عزيزش ميگذارد و گريان خطاب به گور او ميگويد: «نوجوان دلبندم برخيز! من به قول خود وفا نمودم و اولين غذايي را كه پس از شكست محاصره آماده كردهام، بر سر مزار تو آوردهام...» سپس آش را روي گور او ميريزد. از آن پس اين گورستان معروف به «گورستان آش توكن» ميگردد. جاي اين گورستان اكنون دبستان «خياباني» است.(6)
لازم به ذكر است كه عين روايت مزبور را دوست محققام آقاي صمد صانعزاده از مادربزرگ خود برايم تعريف كرده و در عين حال تاكيد نمود كه در گورستان «آش توكن» تنها يك مادر داغديده نبود كه آش روي قبر فرزندش ريخته بلكه مادران داغديده زيادي بودند كه بعد از شكسته شدن محاصره تبريز و تهيه اولين غذا، آن را به روي قبر فرزند ناكامشان كه در اثر گرسنگي جان داده بود ريختند و دردهاي خود را تازه كردند علاوه بر آن آقاي صانعزاده به نقل از بعضي كهنسالان نقل ميكرد كه در آن دوران قحطي بعضي از افراد مفلس از روي ناچاري و ناداري حتي مخلوط كاه و گل (سوواخ) ديوارها را كنده و بعد از خيس كردن در آب، كاه آن را جدا نموده و ميخوردند!
بنا به نوشته كسروي: «از دهه نخست فروردين نشان گرسنگي ميان مردم پديدار شد. كساني با رخسارههاي كبود پژمرده و چشمهاي فرورفته ديده ميشدند. چنان كه گفتهايم هوا امسال به خوشي ميگذشت و در اين هنگام سبزهها سر افراشته بود. كمكم گرسنگان به سبزهخواري پرداختند. به باغها ريخته گياههاي خوردتي به ويژه يونجه را چيده ميخوردند. از اين زمان تا سي و چند روز ديگر كه راهها باز شد يونجه خوراك بينوايان ميبود. مشهدي محمدعليخان ميگويد: سنگرهاي ما در خطيب پهلوي يونجهزارها ميبود. هر روز زنان و بچگان دسته دسته به آنجا ميريختند و دستمالها را پر يونجه ساخته برميگشتند. زناني كه بچه ميداشتند به نوبت بچههاي يكديگر را نگهداري ميكردند و ديگران به يونجهچيني ميرفتند. پس از ديري در نزديكي سنگرهاي ما يونجه نمانده و اين زنان و بينوايان تا نزديكي سنگرهاي دولتيان رفته از آنجا يونجه ميچيدند. يك روز هم جنگي رخ داد و يكي از زنان تير خورد. تا سالها داستان يونجه خوردن در تبريز بر سر زبانها ميبود. در اين هنگام كه ناني به بهاي جاني به شمار ميرفت نانوايي در تبريز رادمردي نموده كه بايد آن را ياد كنيم. دكانها بيشتر بسته و چند دكاني كه باز ميشد در آنجا جز نان اندكي پخته نميشد. ولي حاجيجواد كه در ميدان انگج دكان نانوايي ميداشت روزانه از انبار خود ده خروار كمابيش نان پخته به همان بهاي ارزان پيشين (مني دوازده عباسي) به بينوايان ميفروخت. مشهدي محمدعليخان ميگويد: اگر حاججواد اين دستگيري رادمردانه را نميكرد كار شهر به جاي باريكي ميرسيدي. اين نيكي او كمتر از جانبازي مجاهدان نيست. دشمنان آزادي در شهر كه اين هنگام كوششهايي در نهان ميكردند پول گزافي به حاججواد پيشنهاد كردند كه بگيرد و گندم خود را نهاني به ايشان واگذارد. حاججواد اين كار را ميتوانست. زيرا كسي را آگاهي از انبار و گندم او نميبود. ولي از رادمردي فريب پول را نخورده دنباله كار نيك خود را از دست نهشت. ميگويند: روزي سردار (ستارخان) حاججواد را به خانه خود خواند و با بودن كساني از نمايندگان انجمن خواست به او سپاس گزارد و خرسندي نشان دهد و گفت: «حاجي شما كاري كردهايد كه نه تنها مرا، سراسر مردم ايران را سپاسگزار خود ساختهايد». ديگران نيز جملههايي را گفتند. حاججواد با فروتني پاسخ داد: «مگر اين جوانان كه خون خود را در راه مشروطه ميريزد پدر و مادر نميدارند؟! مگر خون من از آنان رنگينتر است؟! تا گندم دارم نان كرده به مردم خواهم داد سپس هم تفنگ برداشته با جان خود در راه مشروطه كوشش خواهم كرد». اين را مينويسم تا دانسته شود آزاديخواهان با چه غيرت و پاكدلي ميكوشيدند. مينويسم تا آنان كه در اين هنگام در تهران و ديگر شهرها آسوده ميزيستند ولي همين كه در سايه آن كوششها و جانبازيها محمدعليميرزا برافتاد به يكبار همگي بيرون ريختند و گرد خوان يغما را گرفته بردند و خوردند و اندوختند و انباشتند و اكنون هر يكي روزگار بسيار خوشي ميدارند، بدانند رنجهاي چه كساني را تباه گردانيدهاند»(7)
بنا به روايت كسروي، روز پنجم ارديبهشت نامهاي از كنسول انگليس به انجمن رسيد به اين مضمون كه: «چون دولت ايران از باز كردن راه خودداري مينمايد دولتهاي روس و انگليس تصميم گرفتهاند كه به كمك سربازان روسي كه در راه است راه خواربار را باز كنند.» از اين نوشته نمايندگان انجمن و سردستگان مجاهدين سخت دلگير شدند و پس از مشورت به محمدعليشاه تلگراف زدند: «شاه به جاي پدر و توده به جاي فرزندانست، اگر رنجشي ميان پدر و فرزندان رخ دهد نبايد همسايگان پا به ميان گزارند. ما هرچه ميخواستيم از آن درميگذريم و شهر را به اعليحضرت ميسپاريم هر رفتاري با ما ميخواهند بكنند و اعليحضرت بيدرنگ دستور دهند راه خواربار باز شود و جايي براي گذشتن سپاهيان روس به خاك ايران باز نماند» بنا به روايت برخي از مورخان محمدعليشاه كه انتظار چنين تلگرافي از تبريزيان نداشت بعد از وصول تلگراف تبريزيان اشك از چشمانش سرازير شد. شاه بلافاصله تلگرافي به عينالدوله و ساير سرداران دولتي فرستاد و دستور داد بلافاصله و فوري جنگ را موقوف نمايند و راه آذوقه را باز كنند. ولي متأسفانه در همان لحظهاي كه تلگراف شاه به تبريز رسيد، تلگراف ديگري نيز در روي خط بود كه سپاهيان روس از مرز جلفا وارد ايران شدند: بعد از رسيدن تلگراف شاه رحيمخان و برخي ديگر از سرداران دولتي به دربار تلگراف كردند كه شهر از فشار گرسنگي نزديك است به دست دولت بيايد، باز كردن راه خواربار به زيان آن كار ميباشد. اما از شاه دوباره تلگراف رسيد كه راه خواربار را فوري باز كنند. از روز يكشنبه نخست راه باسمنج باز و بيست و چند خروار آرد از آنجا وارد شهر شد. روز پنجشنبه نهم ارديبهشت ماه هم سپاههاي روس به شهر تبريز رسيده و در نزديكي پل آجي چادر زدند. ستارخان و سردستگان به مجاهدان دستور دادند كه هيچگونه برخوردي با روسها نشود و بهانه به دست آنان ندهند.
بدينسان جنگ از تبريز برداشته شد و گرسنگي از ميان برخاست. و در نتيجه يك رشته گفتگوهايي كه با محمدعليشاه در تهران و از تبريز كرده ميشد محمدعليشاه رام گرديده گردن به مشروطه نهاد و در نيمههاي ارديبهشت بار ديگر دستخط مشروطه را بيرون داد. اين بود در تبريز و ديگر شهرها دوباره به جشن و چراغاني پرداختند. از اين سوي در تبريز لشكرهاي دولتي هر دستهاي از پس ديگري از كنار شهر برخاسته به جايگاه خود بازگشتند. محمدعليميرزا ميخواست در اين هنگام عينالدوله به درون شهر آمده عنوان واليگري تبريز را داشته باشد، ولي تبريزيان نپذيرفتند و او نيز روانه تهران گرديد. بدينسان تبريز پس از يازده ماه جنگ بدلخواه خود رسيد و مشروطه را دوباره به ايران بازگردانيد.» (8)
اميرخيزي باز شدن راه آذوقه و ورود سپاهيان روس به تبريز را چنين به تصوير كشيده است:
روز دوشنبه پنجم ربيعالثاني 1327 هجري قمري در شهر تبريز روز عجيبي بود كه نظيرش شايد تا آن روز ديده نشده بود. غم و شادي و جشن و ماتم به هم آميخته بود، نميدانستند بگريند و يا بخندند. اظهار مسرت ميكردند زيرا از باز شدن راه آذوقه مسرور بودند و اشك حسرت ميريختند، به جهت آن كه از عواقب وخيم دخالت سپاهيان بيگانه ايمن نبودند. مثل اين كه ميدانستند اين دو دولت معظم هرگز در سر قول خود ثابت نمانده بر تعهدات خود وفادار نخواهند بود. با وجود اين شادي و مسرت بر اندوه و ملالت تفوق داشت زيرا هركس كه نميتوانست از عواقب امور بينديشد و در واقع شدت گرسنگي اختيار از دست مردم ربوده بود و ديگر توانايي تحمل نداشتند. براي آن كه حال مردم تبريز مخصوصاً اشخاص بيبضاعت از كسبه و اصناف تا اندازهاي معلوم گردد شمهئي از وضع آن روز را كه عين واقع است در اينجا مينگارم. چون در روز مزبور راه كاروان به شهر باز شد. من با چشم خود ديدم مردم وقتي كه اين روستائيان كرايهكش را ميديدند بر گرد ايشان حلقه زده چشم و رويشان را ميبوسيدند و بدان قناعت نورزيده دست بر گردن الاغها انداخته چشم و رويشان را غرق بوسه ميكردند و مردم به يكديگر مژده ميدادند كه از طرف سردرود هم كاروان گندم رسيد و تبريك ميگفتند و ذيحق هم بودند. زيرا با چشم خود ميديدند كه اگر ده روز هم راه آذوقه باز نميشد بايستي دست از جان بشويند و راه نيستي بپويند. بيش از اين در اين موضوع غمانگيز قلمفرسايي شايد مايه تأسف و تأثر بيپايان خوانندگان شود. (9)
بعد از شرح روايتهاي مختلف مورخان، در خاتمه دو روايت كوتاه را نقل ميكنم كه در ضربالمثل بودن «يونجا يئييب مشروطيت آلميشيق» هيچ شك و شبههاي باقي نميگذارد. يكي از روايتها مربوط به عبداله مستوفي است كه استاندار تحميلي رضاشاه منفور به مردم آذربايجان بود، كه بارها گفته بود: آذربايجانيها تركند! يونجه خورده مشروطه گرفتهاند، حالا نيز كاه ميخورند ايران را آباد ميسازند!»(10)
از استاندار نالايق و خودفروختهاي نظير مستوفي انتظاري جز اين نبود كه جانفشانيهاي مردم سرافراز و با فرهنگ آذربايجان را در راه انقلاب مشروطه اينچنين تحقير و لگدمال نمايد. براساس موافقت نامه بين مجاهدين تبريز و محمدعليشاه كه در سطور بالا به استحضار رسيد، لازم بود: «والي كه براي آذربايجان فرستاده ميشود با آگاهي از خود مردم باشد» يعني استاندار را بايد خود مردم تبريز انتخاب كنند و تحميلي نباشد.
بعد از پايان محاصره تبريز، محمدعليشاه ميخواست عينالدوله بدرون شهر آمده عنوان واليگري تبريز را داشته باشد، ولي تبريزيان نپذيرفتند و او نيز روانه تهران گرديد. ولي متاسفانه در دوران رژيم ننگين پهلوي تمامي زحمات مجاهدين تبريز پايمال و مظاهر مشروطيت با توطئه استعمارگران و سرسپردگان داخلي آنها، تعطيل و يا تحريف شد.
روايت دوم مربوط به شادروان احمد كسروي است كه نوشته است: «چند سال پس از جنگهاي يازده ماهه تبريز، روزي ديدم در بازار مردي با پاسباني كشاكش ميكردند و در ميان سخنان خود چنين ميگفت: «يونجه خورده و مشروطه گرفتهايم كه كسي به كسي زور نگويد» (11)
پينوشتها:
1 ـ خطابه آقاي سيدحسن تقيزاده مشتمل بر شمهاي از تاريخ اوايل انقلاب مشروطيت ايران ـ ص 79.
2 ـ قيام آذربايجان و ستارخان ـ اسماعيل اميرخيزي ـ ص 301 الي 298.
3 ـ تاريخ مشروطه ايران ـ احمد كسروي ـ ص 890 ـ 888.
4 ـ زندگي طوفاني و خاطرات سيدحسن تقيزاده ـ ص 121.
5 ـ دومانلي تبريز ـ محمدسعيد اردوبادي ـ ايكنجي كتاب ـ ص 45.
6 ـ نقش كودكان و نوجوانان در انقلاب مشروطه ـ عبدالحسين ناهيديآذر ـ ص 98 ـ 61.
7 ـ تاريخ مشروطه ايران، ص 883 ـ 884.
8 ـ همان مأخذ ـ ص 905.
9 ـ قيام آذربايجان و ستارخان ، ص 324.
10 ـ گذشته چراغ راه آينده است، جامي، ص 243.
11 ـ تاريخ مشروطه ايران، ص 884.
قیزیل قلم آذر Qizil Qelem...
ما را در سایت قیزیل قلم آذر Qizil Qelem دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mrbkarimia بازدید : 60 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 20:58